ساعت سه نصفه شبه ...
حال ما خرابه خراب ...مادرم غمگينه.زندگيشون هميشه ي خدا پر جنگ و دعوا و استرس و ....بود
خستم از اين وضع ...نميدونم چيكار كنم !به مشكلات خودم فك كنم يا پدرومادرم
به پدرم فكر كنم يا مادرم !به بيرحمي برادرم فكر كنم يا تاوان بقيه رو بدم ....
خستم ،مغزم نميكشه به اينهمه درد فكر كنم ...
زندگي به هيچ نميارزد عزيزم ...